پيام
+
[تلگرام]
#خاطرات_شهدا
مهمــــان نـــوازي فرمانـــــده
يي از برادرانم شهيد شده بود . مزارش اهواز بود .
برادر دوميم توي اسلام آباد بود .
وقتي با خانواده ام از اهواز بر مي گشتيم ، رفتيم سمت اسلام آباد .
نزديکي هاي غروب رسيديم به لشر .
باران تندي هم مي آمد.
رفتم دم چادر فرماندهي ، اجازه بگيرم برويم تو.
آقا مهدي توي چادرش بود . بهش ه گفتم ؛ گفت:
« قدمتون روي چشم . فقط بايد بياين توي همين چادر ، جاي ديگه اي نداريم .»
صبح ه داشتيم راه ميفتاديم ، مادرم بهم گفت : « آقا مهدي رو پيداش ن ازش تشر نم .»
توي لشر اين ور و اون ور ميرفتم تا آقا مهدي رو پيدا نم .
يي بهم گفت : « آقا مهدي اصلا حالش خوب نيست ؛خوابيده »
گفتم : « چرا ؟ »
گفت : « ديشب توي چادر جا نبود . تا بخواد يه جاي ديگه پيدا نه، زير بارون موند ، سرماخورد .»
سردار عاشورايي ،
مهندس شهيد مهدي باري
فرمانده لشگر 31 عاشورا
@gordanekhatam
جبهه مقاومت اسلامي
96/8/27