پيام
+
[تلگرام]
شهيدي که پس از سال زنده شد!!
اين ماجرا مربوط ميشود به يکي از اعضاي کميته تفحص شهدا که در زندگي شخصي خود دچار مشکل مالي ميشود و در جريان جستجوي پيکر شهدا به شهيدي برميخورد که #زنده ميشود و قرض هايش را ادا ميکند!!
نقل از برادر شهيد
مي گفت: اهل تهران بودم و عضو گروه تفحص و پدرم از تجار بازار تهران..
عليرغم مخالفت شديد خانواده و به خاطر عشقم به شهداء حجره ي پدر را ترک کردم و به همراه بچه هاي تفحص لشکر محمد رسول الله (ص) راهي مناطق عملياتي جنوب شدم..
يکبار رفتن همان و پاي ثابت گروه تفحص شدن همان... بعد از چند ماه، خانه اي در اهواز اجاره کردم و همسرم را هم با خود همراه کردم..
يکي دو سالي گذشته بود و من و همسرم اين مدت را با حقوق مختصر گروه تفحص ميگذرانديم.. سفره ي ساده اي پهن مي شد اما دلمان ، از ياد خدا شاد بود و زندگيمان، با عطر شهدا عطرآگين.. تا اينکه..
تلفن زنگ خورد و خبر دادند که دو پسرعمويم که از بازاري هاي تهران بودند براي کاري به اهواز آمده اند و مهمان ما خواهند شد.. آشوبي در دلم پيدا شد.. حقوق بچه ها چند ماهي مي شد که از تهران نرسيده بود و من اين مدت را با نسيه گرفتن از بازار گذرانده بودم... نمي خواستم شرمنده ي اقوامم شوم...
با همان حال به محل کارم رفتم و با بچه ها عازم شلمچه شديم..
بعد از زيارت عاشورا و توسل به شهدا کار را شروع کرديم و بعد از ساعتي استخوان و پلاک شهيدي نمايان شد...
شهيدسيدمرتضيدادگر
فرزند سيد حسين... اعزامي از ساري... گروه غرق در شادي به ادامه ي کار پرداخت اما من..!
استخوان هاي مطهر شهيد را به معراج انتقال داديم و کارت شناسايي شهيد به من سپرده شد تا براي استعلام از لشکر و خبر به خانواده ي شهيد، به بنياد شهيد تحويل دهم...
قبل از حرکت با منزل تماس گرفتم و جوياي آمدن مهمان ها شدم و جواب شنيدم که مهمان ها هنوز نيامده اند اما همسرم وقتي براي خريد به بازار رفته بود مغازه هايي که از آنها نسيه خريد مي کرد به علت بدهي زياد ، ديگر حاضر به نسيه دادن نبودند و همسرم هم رويش نشده اصرار کند...
با ناراحتي به معراج شهدا برگشتم و در حسينيه با استخوانهاي شهيدي که امروز تفحص شده بود به راز و نياز پرداختم...
"اين رسمش نيست با معرفت ها... ما به عشق شما از رفاهمان در تهران بريديم.... راضي نشويد به خاطر مسائل مادي شرمنده ي خانواده مان شويم..." گفتم و گريه کردم...
دو ساعت در راه شلمچه تا اهواز مدام با خودم زمزمه کردم : «شهدا! ببخشيد... بي ادبي و جسارتم را ببخشيد... »
وارد خانه که شدم همسرم با خوشحالي به استقبال آمد و خبر داد که بعد از تماس من کسي درب خانه را زده و خود را پسرعموي من معرفي کرده و عنوان کرده که مبلغي پول به همسرت بدهکارم و حالا آمدم که بدهي ام را بدهم.. هر چه فکرکردم، يادم نيامد که به کدام پسرعمويم پول قرض داده ام... با خودم گفتم هر که بوده به موقع پول را پس آورده...
لباسم را عوض کردم و با پول ها راهي بازار شدم... به قصابي رفتم... خواستم بدهي ام را بپردازدم که در جواب شنيدم:
بدهي تان را امروز پسرعمويتان پرداخت کرده است... به ميوه فروشي رفتم...به همه ي مغازه هايي که به صاحبانشان بدهکار بودم سر زدم... جواب همان بود....بدهي تان را امروز پسرعمويتان پرداخت کرده است...
گيج گيج بودم... مات مات... خريد کردم و به خانه بر گشتم و در راه مدام به اين فکر مي کردم که چه کسي خبر بدهي هايم را به پسرعمويم داده است؟ آيا همسرم ؟
وارد خانه شدم و پيش از اينکه با دلخوري از همسرم بپرسم که چرا جريان بدهي ها را به کسي گفته... با چشمان سرخ و گريان همسرم مواجه شدم که روي پله هاي حياط نشسته بود و زار زار گريه مي کرد...
جلو رفتم و کارت شناسايي شهيدي را که امروز تفحص کرده بوديم را در دستان همسرم ديدم... اعتراض کردم که: چند بار بگويم تو که طاقت ديدنش را نداري چرا سراغ مدارک و کارت شناسايي شهدا مي روي؟
همسرم هق هق کنان پاسخ داد : خودش بود... بخدا خودش بود... کسي که امروز خودش را پسر عمويت معرفي کرد صاحب اين عکس بود... به خدا خودش بود... گيج گيج بودم... مات مات...
کارت شناسايي را برداشتم و راهي بازار شدم... مثل ديوانه ها شده بودم... عکس را به صاحبان مغازه ها نشان مي دادم... مي پرسيدم: آيا اين عکس، عکس همان فردي است که امروز..؟
نمي دانستم در مقابل جواب هاي مثبتي که مي شنيدم چه بگويم... مثل ديوانه هاشده بودم... به کارت شناسايي نگاه مي کردم...
شهيد سيد مرتضي دادگر...
فرزند سيد حسين...
اعزامي از ساري...
وسط بازار ازحال رفتم...
ولاتحسبن الذين قتلوا في سبيل الله امواتا بل احياء عند ربهم يرزقون
* راوندي *
98/10/3